ساعت 3 شد. بعد از یه پیاده روی طولانی با صورتی گُر گرفته از گرمای لجباز ِ مُرداد، بالاخره به ساختمون دانشگاه می رسم. توی پاهام ضعف رو احساس می کنم. میام در رو محکم بِکِشم، اما قُفله و طبق معمولِ همیشه ام، مثل یه آدم چُلُفت به خودم گره می خورم و به عقب سِکندری می رم. به آدمایی که از اطراف ساختمون MB رد می شن یه نگاه سریع می کنم. چهره ی آشنایی نمی بینم، یه هوای سردی دور قلبم رو می گیره. از جنس نوشته های دفترم
183بار جا ماندن از
پونزده، پنجاه و نُه، سی
یه ,رو ,کنم ,ساختمون ,mb ,رد ,می کنم ,که از ,آدمایی که ,به آدمایی ,رم به
اشتراک گذاری در تلگرام
تبلیغات
درباره این سایت