محل تبلیغات شما



قضیه "فقط" این نیست که من دلم می خواد غمگین باشم. نه دلم نمی خواست. دلم نمی خواد، ولی وقتی شرایط خیلی قمر در عقرب شده، دیگه دلم نمی خواد شاد هم باشم. یعنی که حوصله شم ندارم. یعنی اگر بهتر بگم: دلیلی براش ندارم. این روزا خیلی سخته که دلیلی برا شادی داشت. این فقط واسه من نیست. هر طرف نگاه میکنم پژمردگیه. آدمایی که همیشه خیلی انرژی داشتن هم انگار دیگه بادِ لاستیک هاشون داره در می ره. همه دارن به زور، بالاخره یه جوری ادامه می دن.

ساعت 3 شد. بعد از یه پیاده روی طولانی با صورتی گُر گرفته از گرمای لجباز ِ مُرداد، بالاخره به ساختمون دانشگاه می رسم. توی پاهام ضعف رو احساس می کنم. میام در رو محکم بِکِشم، اما قُفله و طبق معمولِ همیشه ام، مثل یه آدم چُلُفت به خودم گره می خورم و به عقب سِکندری می رم. به آدمایی که از اطراف ساختمون MB رد می شن یه نگاه سریع می کنم. چهره ی آشنایی نمی بینم، یه هوای سردی دور قلبم رو می گیره.
:Music Xibalba - Clint Mansell Dustin O'Halloran - Quintett N.1 و دوست داشتنی که از درونِ وجود آدم نتونه به بیرون جاری بشه و جای اِبراز نداشته باشه، گیر می کنه توی دل، پیله می بنده و اسمش میشه دلتنگی. همونجا تو دل پروانه می شه، با بی قراری اش برای آزادی، دل ِ آدم رو زخم می کنه و بعد از کلی تَقلا بالاخره همونجا می میره یا اینقدر به در و دیوار می زنه تا مُنفجر می شه. اما مُردن به معنای نیست شدن نبوده و نیست.
احساس می کنم اون آدمی ام که حسابی کتک خورده، اونقدر زیاد که نفس هاش به شمارش مع اُفتاده. آدمی که اینقدر اوضاعش خرابه که هر لحظه رو با مَشِقّت، به لحظه ی بعدی می چسبونه تا به زمانی به بلــــــــــندای یک دقیقه برسه. احساس می کنم اون آدمی ام که حتی از تماشای جون دادنش، دچار دل آشوبه می شی. نمی خوای و نمی تونی نگاهش کنی چون می دونی دیگه اُمیدی به زنده موندنش نیست اگرچه بودنش منقضی شده و مثل یک طنز ِ تلخ، هنوز زنده است.
پیش نوشت: وقتی بعد از ظهر مغزم به وقت تمرین انوانسیون سه صدایی رِمینور باخ میره بالای مَنبر ِ کیبوردیش! بعد حواسش پرت می شه، وقت نهار می شه ؛ مغزش روی دور تُند همچنان کندو کاو می کنه. بعد دوباره می ره سراغ ساز زدن و کارهای دیگه ولی همچنان پس زمینه ها همه روشنن، بعد شب می شه؛ میاد ادامه فکر هاشو می نویسه تا پرونده ی افکارش توی این یک موضوع بسته بشه مثلاً. اما در هرصورت نوشته ای که یک ساعتی بنویسی ولش کنی بعد بیای ادامه اش بدی، هزارتا شخصیت پیدا می کنه.
"ن" برام می نویسه: اوضاع و احوال ِ این روزهات خوبه الهه؟ مکث می کنم. طبق ِ عادت میام که یک نفس ِ عمیق بکشم تا اوضاع احوالم رو بفهمم و ذهنم شفاف بشه، که یکهو یادم می افته من دیگه نمی تونم نفس بکشم. توی ریه هام پُر از سنگ شده و هوای دورم پُر از سنگریزه. همه چیز طوسیه و اٌفقی هرچند سراب آلود، دور و مه آلودی هم در کار نیست. من قبل از اینکه بفهمم آماده ی پرواز مع شده ام به همون دره ای که نباید؛ اینقدر وزین بودم که دیگه جای اضافه باری برای حمل یادآورهای مثبت

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

دکتر علی ذکاوتی